داستان شهر یک نفره مونووی: تک نفری در سرزمین عقاب ها
به گزارش مجله کالارنا، تصورش را بکنید؛ شهری در دل گسترهی پهناور آمریکا، نه از آسمانخراشهای نیویورک خبری هست، نه از ساحلهای پر زرق و برق کالیفرنیا. در جِگرِ دشتهای نبراسکا، جایی که عقابها با بالهای گسترده بر فراز آسمان اوج میگیرند، شهری هست که جمعیتش به اندازهی انگشتهای یک دست هم نمیشود. شهری با یک اسم خوشآهنگ اما با داستانی تلخ و شیرین: مونووی.
مونووی، تکنفرهی دوستداشتنی آمریکا، قصهای دارد به قدمتِ خطوط آهنِ غربی. زمانی ایستگاه شلوغی بوده برای مسافران و گاوچرانهایی که دل به جادههای خاکی زده بودند. در اوج رونق، صد و سی نفر زیر سقف آسمانش نفس میکشیدند، کلیسا و مدرسه و اداره پست داشتند، زندگی جریان داشت. اما چرخ روزگار چرخید و قصهی مونووی ورق خورد.
اگر علاقمند به سفر با بهترین تور آمریکا هستید با ما همراه شوید، با مجری مستقیم تور آمریکا از نیویورک، واشنگتن، لس آنجلس، سان فرانسیسکو و لاس وگاس دیدن کنید و بهترین تجربه سفر را داشته باشید.
داستان مونووی، قصهٔ رونق و افول آمریکایی است. زمانی ایستگاه قطار پررونقی بود با جمعیتی بالغ بر 130 نفر. چوپانها و کشاورزان، زندگی پرشور و گرمی در میان دشتهای پهناور نبراسکا به راه انداخته بودند. اما چرخهای تاریخ، مسیر دیگری را برای مونووی رقم زد.
با مکانیزه شدن کشاورزی و کاهش اهمیت ایستگاه قطار، موج مهاجرت به شهرهای بزرگتر سرازیر شد. خانهها یکی پس از دیگری خالی شدند و مغازهها کرکرههایشان را پایین کشیدند. مونووی آرامآرام به شهری شبح تبدیل میشد.
همزمان با طلوع دههی سیِخشک، اقتصاد شهر به سرفه افتاد. کشاورزی زمین خورد، جوانها دل از دشتنشینی بریدند و به دنبال آسمان آبی شهرهای بزرگ پر کشیدند. مونووی تکتک خالی شد، خانهها به سکوت فرو رفتند و علف های هرز بر دیوارهای ترکخورده رقصیدند.
سال 2004، تیر خلاص به قلب مونووی خورد. رودی، آخرین همسایه، چشم از جهان فرو بست. السی، همسرش، تنها ماند. تکدرختِ شهر که حالا دیگر تنهی لخت و ریشهدارش ریشهی تمام مونووی شده بود.
در این میان، اما یک نفر جا نزد. السی آیلر، زن تنومند و سرزندهای که ریشههایش به اعماق این خاک گره خورده بود، تسلیم نشد. همسرش را از دست داد، تکتک همسایهها را دید که رفتند، اما خودش ماند. ماند تا شعلهٔ مونووی را زنده نگه دارد.
السی تسلیم نشد. دل به دشتِ دلش بسته بود. چمدان حسرت نبست، دستها را به کمر زندگی زد و گفت: «مونووی هنوز نفس میکشد!»
او تنها شهردار، تنها کتابدار، تنها صاحبِ تابلوی «خوشآمدید» و تنها چراغ شب این شهر تکنفره است. هر سال خودش را برای شهرداری کاندید میکند، به خودش رأی میدهد و با بودجهی چند صد دلاری، چراغهای شهر را روشن نگه میدارد. با گشادهرویی در بارِ تنها جادهی خاکی از مسافرها پذیرایی میکند و داستان شهرش را با لهجهی گرم نبراسکا برایشان تعریف میکند.
کتابخانهی کوچکش با پنج هزار جلد کتاب، از یادگارهای همسرش رودی است. السی میگوید: «رودی عاشق کتاب بود. هر رمان و شعری که میخواند، انگار یک دوست تازه پیدا میکرد.» حالا آن کتابخانهی کوچک، پناهگاه کلمات است و صدای ورق خوردنِ صفحاتش، تنها سمفونیِ شبهای مونووی.
این زنِ قوی، تجسم عِرق به ریشههاست. به سرزمینی که با تکتک تپشهای قلبش میتپد. شاید مونووی روی نقشه، نقطهی کوچکی باشد، اما در قلب السی، دنیایی به وسعت آسمانِ پر عقاب دارد. دنیایی که سکوتش آواز میخواند و تنهاییاش، سمفونیِ عشق به سرزمین است.
مونووی قصهیِ رها نکردن است. قصهی ایستادن در برابر طوفان و فریاد زدن: «من هنوز اینجام!» قصهی زنی که به تنهایی، یک شهر را روی شانههای خودش حمل میکند و به جهان درس میدهد که چگونه میشود در دلِ تنهایی، یک دنیا زندگی ساخت.
حالا هر بار که اسم مونووی به گوشتان میخورد، به یاد تکنفرهی شجاعش بیفتید. به یاد زنی که ثابت کرد زندگی، حتی در تکدرختی به وسعت یک شهر، جریان دارد. و به یاد این جملهی حکیمانه که: «تنهایی، نه از دور بودن آدمها میآید، نه از نداشتنِ همصحبت؛ از غریبه بودن با خودت میآید.»
پس بیایید هر کداممان مونوویِ خودمان را پیدا کنیم. جاییکه ریشههای وجودمان عمیق باشد، دردی را تحمل کنیم، نغمهی سکوت را بشنویم و در تکدرختی به وسعتِ خودمان، یک دنیا زندگی بسازیم.
مونووی، نماد کوچکی از هزاران شهر و روستای رو به افول در آمریکاست. قصهای که تلخی مهاجرت و تنهایی را به تصویر میکشد. اما در عین حال، داستان مقاومت و خودباوری یک زن را هم روایت میکند. زنی که به تنهایی، یک شهر را روی دوشهایش حمل میکند و به دنیا نشان میدهد که حتی با یک نفر هم میتوان یک شهر را زنده نگه داشت.
حالا، مونووی به مقصدی توریستی تبدیل شده است. مسافران از راههای دور میآیند تا با زن تنها و شهر تکنفرهاش آشنا شوند. آنها عکس میگیرند، داستان السی را میشنوند و شاید هم جرقهای از امید در دلشان روشن میشود.
شاید روزی دوباره صدای خندهٔ بچهها در کوچههای مونووی بپیچد. شاید مغازههای قدیمی دوباره رونق بگیرند. اما حتی اگر چنین نشود، داستان مونووی و السی آیلر، همچنان حکایتی الهامبخش از قدرت اراده و عشق به زادگاه خواهد بود.
تکدرخت سرسبز در کویر سکوت
مونووی را نه روی نقشههای مدرن پیدا میکنید، نه در بروشورهای گردشگری میبینید. این شهر کوچک، شبیه یک نقطه سبز میان نقشه خاکستری غرب میانه آمریکا است. شهری که زمان در آن متوقف شده، نه به خاطر عقبماندگی، بلکه به خاطر اصالتی که همچنان در تکتک خانههای نیمهجانش نفس میکشد.
داستان مونووی به اوایل قرن بیستم برمیگردد، زمانی که خط آهن از کنار این دشت بیانتها گذشت و امید را در دل ساکنانش کاشت. مونووی آن روزها رونق گرفت. جمعیتش به بیش از 150 نفر رسید، مدرسه داشت، کلیسا داشت، زندگی داشت. اما چرخ روزگار همانطور که میچرخید، طوفان مهاجرت را هم به همراه آورد. جوانها دنبال فرصتهای بهتر راهی شهرهای بزرگ شدند، خانوادهها کوچ کردند و مونووی کمکم خلوت شد.
یک زن، یک شهر، یک دنیا داستان
اما مونووی قصه آدمهای جا مانده است. آدمهایی که ریشه در خاک این سرزمین دارند و نمیتوانند به سادگی دل بکنند. قصه اصلی مونووی، قصه السی آیلر است. زنی که در سال 1935 با همسرش به این شهر کوچک آمد و حالا تنها بازمانده مونووی است.
وقتی همسر السی در سال 2004 درگذشت، خیلیها فکر میکردند مونووی به تاریخ خواهد پیوست. اما السی نخواست تسلیم شود. او شهردار مونووی شد، خودش اداره تنها مغازه شهر را به عهده گرفت و حتی کتابخانهای کوچک با 5000 جلد کتاب راه انداخت.
هر سال، السی به تکرای خودش شهردار میشود، مالیاتهای شهر را خودش پرداخت میکند و با درآمد مغازهاش، چراغهای خیابان را روشن نگه میدارد. او تنها ساکن مونووی است، اما با مهماننوازی ذاتیاش، همیشه در را به روی مسافرهای گذری باز میکند و داستان شهرش را با اشتیاقی کودکانه تعریف میکند.
بیشتر از یک شهر تکنفره: نمادی از روح آمریکا
مونووی فراتر از یک شهر تکنفره است. این شهر، نمادی از روحیه استوار و مقاوم آمریکایی است. نمادی از کسانی است که به ریشههایشان وفادار میمانند و به این راحتی تسلیم نمیشوند.
داستان السی و مونووی، داستان تنهایی نیست. داستان صدها شهر کوچک و هزاران آدمی است که در گوشههای دیگر آمریکا، با چالشهای مشابهی روبرو هستند. داستان تلاش و امیدواری است که در برابر بادهای موافق و مخالف، همچنان ایستاده است.
از دلتنگیهای غروب تا مهمانیهای ستارهها
زندگی در مونووی ساده است، شاید برای خیلیها حتی کسلکننده به نظر برسد. اما برای السی، زندگی در این تکنفرهشهر، پر از معناست. او غروبهای خورشید را با دلتنگی تماشا میکند، اما شبها مهمانیهای باشکوهی با ستارگان آسمان دارد. او هر روز با گذشته حرف میزند، اما امیدوارانه برای آینده برنامهریزی میکند.
صدای سکوت، نغمهای برای روحهای جستجوگر
مونووی برای همه نیست. شهری شلوغ و پر از هیجان نیست. جاذبههای توریستی ندارد، رستورانهای لوکس ندارد. اما مونووی برای کسانی است که میخواهند سکوت را بشنوند، برای کسانی که دنبال معنا در سادگی میگردند. برای کسانی که میخواهند قصه زندگی را از زبان یک شهر تکنفره بشنوند.